آیدا و ماری

قاتی پاتی تیر تپور هپلی هپو موش بخوردت !

آیدا و ماری

قاتی پاتی تیر تپور هپلی هپو موش بخوردت !

داستان

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله   درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.
 
نظرات 4 + ارسال نظر
peyman pishi سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 03:41 ق.ظ

salam
khubi maral va aida

با..... سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 05:18 ب.ظ

سلام . خوبی؟ممنون و معذرت از اینکه نتونستم زودتر از این به وبلاگ سر بزنم . مطالب قشنگی نوشتی که حسابی از خوندن اونها لذت بردم . موفق باشی

سلام
من یه سوال ئارم چرا همیشه شما از وبلاگمون تعریف می کنید؟
البته مرسی ولی اول انتقاد...

محمد پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:24 ق.ظ

به نظر من دیگه لازم نیست همچین داستانهایی هم تو کتابا باشه

اخه همگی ما ها بطور واقعی باهاشون برخورد داریم نه؟؟

باغ یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:04 ب.ظ

سلام . خوبی؟گفتیم دانشجو شو ولی نگفتیم برو دیگه کم پیدا بشی و......

سلام
مرسی بابت نظراتون
گفتید دانشجو شو ولی نشدم.
چقدر دیگه حق کشی این ملتو تحمل کنم؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد