آیدا و ماری

قاتی پاتی تیر تپور هپلی هپو موش بخوردت !

آیدا و ماری

قاتی پاتی تیر تپور هپلی هپو موش بخوردت !

قصه...

قصه ای که باد با خود برد.
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید،سالهای سال گذشته بود و او همان دانه کوچک بود.دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه،گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشم ها می گذشت.گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت:من هستم..من اینجا هستم... مرا تماشا کنید.اما هیچکس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند و یا حشره هایی که به چشم اذوقه زمستان به او نگاه می کردند کسی به او توجهی نمیکرد.دانه خسته بود از این زندگی،از اینهمه گم بودنو کوچکی خسته بود،و یک روز رو به خدا کرد و گفت:نه این رسمش نیست،من به چشم هیچکس نمی ایم،کاشکی کمی بزرگتر،کمی بزرگتر مرا می افریدی.
گفت:اما عزیز کوچکم!تو بزرگی،بزرگتر از انچه فکر کنی،حیف که هیچوقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی،رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای،راستی یادت باشد تا وقتی میخواهی به چشم بیایی دیده نمیشوی،خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید..اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد...رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند.........
 
نظرات 1 + ارسال نظر
hoda سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:53 ق.ظ

salam:D
khob khosh migzaronina:P in matne kheili bahal bod az koja avordinesh.haaaaaaaaaaaaaa?:D
khosh bashin..babye

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد